
فرانک توتونچی *
(بر اساس گزارشی از سمیرا هاشمی دربارۀ یکی از مغازهداران چهارراه منصور تبریز)
پایش را تکان میدهد. کوله را به بغل پایش چسبانده و هر چند ثانیه یک بار، به تابلوی اعلانات پروازهای خروجی فرودگاه آتاتورک استانبول نگاه میاندازد تا پرواز تبریز اعلام شود. برای یک ساکن سابق تبریز، «تورکیش ایرلاین» موهبت بزرگی است که شکنجۀ فرودگاه امام را کم میکند. فرودگاه امام ترسناکترین جای ایران است ـ مخوف، ته دنیا.
چند سال است برنگشته؟ از آوریل سال ۲۰۱۳ تا ژانویه ۲۰۱۶٫ سه سال؟ چهار سال؟ هجده سال؟ هزار سال؟ حساب از دستش خارج است و توالی اعداد خستهاش میکند. همه چیز خستهاش میکند.
چرا رفت؟
- رفت که دنیا را ببیند، که کشف کند، که تلف نشود. که پیاچدی رشتۀ آبگوشتی و در عین حال دهنپرکنی توی دانشگاه دهن پرکنتری بگیرد، تا زندگی بیحاصلش به لعنت خدا بیرزد.
کجاست؟
- جایی گرم که برف نیست. آنقدر گرم که برف را فقط در کتابهایش نشان دادهاند.
چند سال است برف ندیده؟ چهار سال؟ هجده سال؟ هزار و چهارصد سال؟ از زمان ماموتها تا الآن؟ حافظۀ تاریخیاش یاری نمیکند و برگشت به نوستالژی درد دارد. زخم درد دارد. دیدن و دوباره دیدن درد دارد. عوض شدن درد دارد. عوض نشدن بیشتر درد دارد. در جا زدن خودکشی وحشتناک و بیحاصلی است که درد دارد. همه چیز، هر قدمی، هر گامی درد دارد.
چشمهایش را میبندد و به نقطۀ روشنی در ذهنش فکر میکند ـ به درخت توت حیاط خانهشان، به کوههای قرمز عینالی، به آبمیوهفروشی لوکس و چهارراه منصور. چند بار مسیر آبرسان تا میدان ساعت را پیاده رفته و برگشته که هوا بخورد؟ که سرما بخورد؟ که سرما آشفتگی ذهنش را منقبض کند؟ که سیال ذهنش جامد شود؟ چند بار تا آبمیوۀ لوکس پیاده رفته و برگشته تا شیرموز ثعلبداری بخورد که ذهنش را بشورد و پایین ببرد؟ کِی بود؟ شیرموز ثعلبدار دواست؟ چرا آمریکای بزرگ به عنوان داروی ضدافسردگی کشفش نکرده؟ چرا در بستهبندی پزشکی با برچسب «با احتیاط حمل شود»، «ارزش پزشکی و ضد استرس دارد» در دراگاستورهای یو.اس.اِی عرضه نمیشود؟
پرواز تبریز اعلام میشود. کوله را برمیدارد و به سمت درهای خروجی میرود. بوتش را درمیآورد، کولهاش را خالی میکند، همه چیز را بیرون میریزد و از ایستبازرسی رد میشود. هزار و چهارصد کیلومتر لعنتی دیگر مانده. تنها هزار و چهارصد کیلومتر.
خودش خواسته بود که صندلی کنار پنجره را بگیرد. دیدن ابرها، دیدن شهرها از بالا هنوز هم هیجانزدهاش میکند. حالا که سیساله است، از تفریحاتش دیدن شهرهایی است که شتابزده از رویشان رد شده، شهرهایی که وقت نکرده در آنها ریشه بیندازد، ریشهای که نداشت. ریشه لق شد و افتاد. تبریز اما واضحترین خاطرۀ ذهنش است. در تبریز به دنیا آمد، جوانی کرد و نمرد. جایی خواهد مُرد میلیونها کیلومتر دورتر از استخر شاهگلی. میلیونها کیلومتر دورتر از میدان ساعت. میلیونها کیلومتر دورتر از تربیت و میلیونها کیلومتر دورتر از وادی رحمت. جایی که پدرش دفن شده است.
- ـ ببخشین… آقا ببخشین. صندلیتون همینه؟ ببخشین … میشنوین؟
دختری جوان با چشمهایی روشن دست تکان میدهد و صدایش میکند. به سبک هیچهایکِرها، رنگیرنگی پوشیده و صدایش میکند. همۀ دخترهایی که در اینستاگرام ایرانیها میبیند هیچهایکر شدهاند.
- + بله همینه. خودم کنار پنجره گرفتم.
- ـ میشه با من عوضش کنین؟ میخوام کنار پنجره بشینم. دفعۀ اوله با هواپیما میرم تبریز. میخوام از بالا ببینمش.
- + آخه من خودمم برا همین کنار پنجره گرفتم … شهرو خیلی وقته ندیدم.
- ـ ینی تبریزی نیستین؟
- + هستم. شهرو خیلی وقته ند… . باشه بیاین جاتونو با من عوض کنین.
دختر خوشحال و خندان به سمت پنجره میرود و پسر در صندلی بغلی مینشیند.
دختر لاینقطع حرف میزند. از همه چیز میگوید. شرق را به غرب میدوزد و میگوید. پسر بیقرار پا را تکان میدهد. کلافه نیست. کلافه هست. قسمتهایی از صدای دختر را میشنود. قسمتی به جای نامعلومی در گذشته پرتابش میکند. میشنود که دختر معماری دانشگاه هنر اسلامی تبریز میخواند. سال سه. عشق عکاسی و مسافرت است. عشق همه چیز است. چند سالش است؟
پسر دهانش را مثل ماهی باز میکند و میبندد. دختر هیجانزده است. دنیا تازه است و همه چیز به او لبخند میزند. تصمیمات گرههای کوری نیستند که به هیچ جا ختم نشوند. بیستویک سالگی خودش را به یاد میآورد. از دانشکدۀ معماری در مقصودیه شروع میکرد و پیاده راه میرفت، دست در جیب، «دایر استریتس»۱ در گوش، «عالیم قاسمف»۲ در گوش، بالهای عقاب عمارت شهرداری باز و او بیتفاوت به سمت چهار راه منصور راه میافتاد و به روزی فکر میکرد که از آنجا فرار کند، روزی که کشف کند، روزی که برود.
ریزبهریز مسیر را فکر میکند. موزۀ اصلی شهر. موزۀ …. . خشکشویی آیلار. مسجد کبود … مسجد کبود. مسجد کبود نیست. محو است. مسجد کبود محو نمیشود. زلزلۀ سالیان سال را دوام آورده. چرا مسجد را به یاد نمیآورد؟
دختر حرف میزند. صدای دختر نیست. یک آن میپرسد:
از حماقت سؤالش خجالت میکشد. مسجد کجا میتواند رفته باشد؟ پرواز کند؟ کوچ کند؟ ییلاق کند؟
- ـ ینی چی؟ معلومه که هنوز هس.
- + یادم نمیادش.
- ـ چیشو یادت نمیاد؟ (متوجه نیست کی در حرفها ضمیر جمع به مفرد تبدیل شد)
- + جلوشو، حدودشو، مسیرشو، نمیتونم تجسمش کنم.
- ـ چن وقته رفتی؟
- + حدوداً شش سال. (نباید شش سال باشد. قاعدتاً کمتر است. حساب نمیتواند بکند. انگار تابع ناپیوستهای است که امکان انتگرالگیری ندارد)
- ـ صب کن ببینم. تو بودی که چهارراه منصور رو خراب کردن؟
- چهارراه منصور… (خود بیستویک سالهاش را به یاد میآورد. خود پانزده ساله. خود هشت ساله. هزار بار از چهارراه رد شده بود. چهارراه تنگ بود. قسمت قدیمیتر شهر را به قسمت نوتر میدوخت. بالاتر به ششگلان میخورد. چطور خراب شده؟ چطور ممکن است نباشد؟)
- + ینی چی خراب شده؟ مگه خرابش کردن؟ من نمیدونستم.
- ـ وایییی ندیدی تو! خب کسی که به آدم پای تلفن نمیگه راستی خیابونو خراب کردن، وقتی یه جا دیگه زندگی میکنه. برای همینه یادت نمیاد. چون اون سالا که تو رفتی شروع کرده بودن تخریبو. ببین انقد عوض شده که ما هر بار که یه ماه تبریز نباشیم برگردیم، شهرو نمیشناسیم. همه دور مسجد کبود رو خالی کردن و پاساژ و بازار ساختن. باید ببینی انقد بلند شده همه چی.
(چرا به آدمی که رفته از تغییر شهرها نمیگویند؟ حافظه لنگ میزند. تصویر میپرد. باید بگویند. باید از حال شهر برای آنها که رفتهاند بگویند.)
- + بلند شده؟ مگه مسجد کبود بلندی میخواد دورش؟ پاساژ برا چی؟ مگه تبریز کم پاساژ داره؟ تربیت بود دیگه. همش مغازه.
- ـ تربیتم پاساژ ساختن توش تازه یه عالمه. یه پاساژ داره همه چیزش نوءِ نوئه.
- + تو مسیر جاده ابریشم پاساژ جدید ساختن؟ کجاش؟ سمت خونه «کلکتهچی»؟
- ـ کلکتهچی رو نمیدونم. ولی یکم پایینتر از اون کفاشی قدیمیهس که توش پُر کفشه.
پسر پرتاب میشود به سالهای آخر دهۀ دوم زندگیاش … «اُغول بو باشماخ دا سَنه باشماخ اولماز. من دوزدَرم. اما بی تازاسین آل. بو اولماز»۳… صدای کفاش است. چطور صدای کفاش را به یاد میآورد اما چهارراه منصور را نه …؟ نفس راحتی میکشد.
- + پس کفاشی هنوز هس.
- ـ آره، هنوز هس. اگه تبریزو خیلی وقته ندیدی چهارراه منصور خیلی عوض شده. وسطش یه مجموعۀ تجاری زدن که اسمش عتیقه فک کنم. هنوز راه نیفتاده. از پایینم راه داره به پارکینگ. یه فرش بزرگ …
- + مجموعه تجاری؟ کجاش؟ جا نداش که.
- ـ ببین همۀ خونههای اون وسط رو خراب کردن. فقط یه مسجد مونده و یه مغازه.
- + مغازۀ چی؟ (حریص خاطرات تصویریاش را ورق میزند. پرچم فروشها. لوازم کوه فروشها. ماهی فروشها. آهن فروشها. مس فروشها. خواربار فروشها. عمده فروشها. بنکدارها. درختها. جوبهای بزرگ. برف. سرما … «اُغول حاواسین هاردادی؟»۴)
- ـ یه مسگریه.
(سریع به عقب برمیگردد و تصویر را مرور میکند. مغازهای نزدیک مسجد. لولههای بخاری در ویترینش پیداست. مرد را دیده بود … مرور میکند … مرور میکند …)
- + مسگریه مونده؟ چجوری؟
- ـ آخ آخ … خیلی ماجرایی بود. خیلییی. من از دوستای دیگهم شنیدم. میگن مغازه رو خالی نمیکنه بیاد بیرون. میگه اینجا مغازهمه. ما همه اینجا کار کردیم، چطور ول کنیم بریم.
(قیافهاش … «اُغول حاواسین هاردادی؟» … مغازه … کار … ریشه … مگر ریشه را میتوان برید؟ به کجا رفت؟ به کجا برد؟ وادی رحمت؟)
- + ینی بش اجازه دادن بمونه؟
- ـ نه. ببین خالی نمیکنه. من خودم نبودما. بچهها رفته بودن باهاش حرف زده بودن. اون جور که من شنیدم و یادمه اینجوریه که …
(قیافهاش؟ مغازه را یادش است. مردی را یادش است. داد میزد «اُغول حاواسین هاردادی؟»)
- + تعریف کن کامل.
- ـ ببین مثکه مغازۀ این پیرمرد افتاده بوده تو طرح. همون وسط چهارراه منصور بوده. بعد بهش میگن بیا این مغازه رو با مغازۀ سر پیچ عوض کن. یه پولی هم میخواستن ازش بگیرن و اون مغازه رو بدن بهش. میدونی کجا رو میگم؟ خب این میگه مغازۀ من بَرش بیشتره، جاشم بهتره. حالا باید هم مغازهام رو بدم هم دستی یه پولی؟ میگه از این پول بگذرین من جابهجا میشم. قبول نمیکنن. مثکه ده ساله داره میاد میره بش نمیدن. هی از اینجا رفته اونجا بهش هیچی ندادن. اومده تهران رفته دادگستری ندادن. رفته شهرداری ندادن. گفته بابا اینجا سند دو سر قفل داره، ما همه پدر و پدربزرگ اینجا کار کردیم، آبا اجدادی. گفتن باشه. سر دووندنش. میدونی که چجورین شهرداری و اینا. باید خود پیرمرده رو ببینی.
(«اُغول حاواسین هاردادی؟» … تکیده. کمحرف. کمحوصله. از فرم بازاریهایی که به خوبی در تبریز شناخته میشوند. سالها و سالها در مغازههای پدری کار کردهاند. عینک دور فلزی قدیمی به چشم دارد.)
زیر لب میگوید: دیدمش.
- ـ دیدیش؟؟؟ یادته؟!
- + یادمه … (یادش میآید … هدفونهای کرتیو را داخل گوش کرده و دستها در جیب بیهوا در خیابان قدم میزند. از میدان ساعت شروع کرده به سمت آبرسان. نمیداند کجای مسیر است. جوب پر عمقی است. برف باریده. برف شل شده. جوب از آب شَپه میزند. آب بیرون میریزد. آشغال بیرون میریزد. حواسش نیست. پایش را بیهوا جایی میگذارد که باید پل باشد ولی نیست. زیر پا خالی میشود و تا کمر توی جوب پر آب میافتد. پیرمردی بدو از مغازه بیرون میآید. چیزی نمیشنود. هدوفن لعنتی گوشش را پر کرده. پیرمرد را میبیند که به سمتش میدود. دهانش را میبیند که تند تند حرکت میکند. انگار داد میزند. پیرمرد جلو میآید و زیر بازویش را میگیرد و به سختی بیرونش میکشد. هدفون را از گوشش در میآورد … لبهای مرد صدا میگیرند … «اُغول حاواسین هاردادی؟» … «ایستیسَن اُلدورَسَن اُزووی؟ حاواسیز یوخدو دا. او زهرمارلیخ موبایل دا نه وار؟»۵… پسر را خیس و آبچکان به مغازه میبرد و زیر لب غر میزند … «اُغول جیمجیلاخ سان! چای وریم بیلَوَه؟»۶
- حاج آقا ایستَمَز.۷
- یا نَمَنَه ایستَمَز؟ اولهجاخسان. او نَمَنَدی گولاغ آسیسان؟ بَه نیه بوجور بحال سان؟ جوان سیز دا … ایندی هر شی ایستیسیز. بیراز آرام دبشین … دوزَلَر.۸)
صدای دختر به هواپیما برمیگرداندنش.
- ـ سکته کرده به خاطر مغازه. رفته آنژیو … . میگه کجا بریم؟ شهرو دارین خراب میکنین که چی؟ همه چی رو دارین خراب میکنین! میگه انقد وایمیستم اینجا تا بیان رو سرم خراب کنن یا مالمونو به حق بدن … . ای وایییی ببین رسیدیم … ببین ببین … شاهگلی دیده میشه.
چشمهای پسر پر است. نوستالژی درد دارد. رفتن درد دارد. ریشه را کندن درد دارد. ریشه نداشتن درد دارد. چشمانش را میبندد. از دختر میپرسد:
- + پس خودش هنوز تو مغازه هس؟
- ـ آره آره بری میبینیش.
هواپیما اعلام ورود به فرودگاه شهید مدنی تبریز را میکند. دختر هیجانزده پا میشود و میایستد. از پسر خداحافظی میکند. پسر جزء آخرین نفرات، سنگین به سمت در حرکت میکند. به در که میرسد سوز هوای تبریز به صورتش میخورد. بوی برف میآید. آرام میشود.
که کوچهپسکوچههای شهر را با او شناختم.
[۱] Dire Straits
[۲] Alim Qasimov
[۳] پسر این کفش دیگه برای تو کفش نمیشه. من برات درستش میکنم اما یه تازهاش رو بخر. این نمیشه.
[۴] پسر حواست کجاست؟
[۵] میخوای خودتو بکشی؟ حواس ندارین دیگه. تو اون موبایل زهرماری چی هس؟
[۶] خیس خیسی. چای میخوای؟
[۷] نمیخواد حاج آقا.
[۸] یعنی چی که نمیخواد؟ میمیری. اون چیه داری گوش میدی؟ پس چرا انقدر بیحالی؟ جوونین دیگه … الان همه چیز میخواین. الان یکم آروم باشین … درست میشه همه چی.
* دانشجوی دکتری عمران ، مدیریت منابع آب دانشگاه امیرکبیر
شماره هفتم – درباره ی شهر – نشریه شهرت – شهذ و مهاجرت – ( هنوز سر جاشه )