بخشی از یادداشت “غار”
میرزا حمید *

– در شهر غارهای بیشتری سراغ دارم. انسانِ نخستین تا قبل از رامکردنِ حیوانات و سوارشدن بر آنها از حداقل سرعتش استفاده میکرد که همان قدمزدن و دویدن بود. من هم از همین حداقل سرعت استفاده میکنم و در شهر راهمیروم. راهرفتن و توجهکردن با هم هماهنگتر هستند تا سواره رفتن و توجه کردن.
– آغازِ فلسفه و معرفت، حیرت است، اما تعریفِ یکخطیِ رنگینکمان که در کتاب درسی آمده، ادعا دارد که آن را جامع و مانع تعریف کرده است و دیگر جای هیچ سوالی نیست. در این لحظه است که هستی با تمام شگفتانگیزیاش، در تسخیر ادعاهای خندهداری قرار میگیرد که امروز ارائه میشوند و فردا باطل شوند.
من راهِ همان نخستینها را میروم. با تعریفها میجنگم و گوشم به آنها بدهکار نیست. هرچیز را که حیرانم کند، روی غارهای شهرم میکشم؛ با همان رنگ که پدران و مادران نخستینم با آن نقش میزدند، خاک اُخرا، خاک سرخ..
– بعد از تمامشدنِ نقش، هرروز به آنها سرمیزنم و ساعتها پای آنها مینشینم. من عاشق قدمهایی هستم که میایستند. عاشق قدمهایی که میگذرند و میایستند و چندقدم به عقب برمیدارند.
– ماجرای آینهها شروع میشود. چسباندن آینه هایی که جیوۀ پشتشان تراشیده شده و نقشی بر آن شکل گرفته است: «تقدیم به دوستان غریبهام. تو زیبایی. خودت را ببین. تو باارزشی. اینجا زود تمام میشود. اینجا به کوتاهی همین لحظه است که مقابل آینه ایستادهای و خودت را تماشا میکنی.» مرحلۀ بعدی از وقتی آغاز میشود که مأموران عزیز شهرداری، بدون اینکه آینهها را از دیوار بکنند، فقط نقشِ روی آینهها را میشکنند. از آنجا به بعد، آینهها به شکل بیرحمانهای، غربتِ هرکسی را که مقابلش میایستد، به رخ میکشد.
* هنرمند خیابانی