ما یزدیها ۱ مرداد ۱۳۹۴
ما یزدیها | نشریه شهرت |درباره شهر | شماره دوم | شهر و انزوا | گوناگون | راهنوشت
ضحی شریف یزدی*
عید که به خانهام در یزد برگشتم، تصمیم گرفتم به محلههای قدیمی شهر بروم و عکس بگیرم. هوا بهاری بود. در طول مسیر از خیابانهای بافت جدید شهر رد میشدم و به ساختمانها نگاه میکردم. سمت راستم یک آپارتمان با نمای شیشهای بود و یکی دیگر در کنارش با نمای سنگی. یکی کوتاه و دیگری بلند. یک خانه هم با سقف شیروانی ـ کاملا متناسب با اقلیم شهر یزد! ـ در مسیرم خودنمایی میکرد.
به بافت تاریخی شهر رسیدم. در کوچهپسکوچهها مشغول قدم زدن بودم. من، در میان پیرمردهایی عصا به دست، با کلاه و کت و شلوار و پیرزنهایی با چادرهای گلگلی و مشکی که در رفتوآمد بودند، انگار پوشش متفاوتتری داشتم و نگاه سنگین پیرزنها و مردها (کوچک و بزرگ) را حس می کردم.
در یک نگاه، اکثر خانههای بافت قدیمی شبیه به هم بودند و از یک جنس و تقریباً در یک ارتفاع. بعضی از خانههای محلههای قدیمیِ شهر یزد بازسازی و تبدیل به هتل شده بودند. تصمیم گرفتم وارد یکی از همین هتلها بشوم.
– اجازه عکاسی دارم؟
– اگه قراره از کافیشاپ استفاده کنی، آره.
– نه خیلی ممنون. (با خودم گفتم خب همین کارها رو میکنین، میگن ما آدمهای خسیسی هستیم دیگه!)
شانس خودم را در هتل بعدی امتحان کردم. خوشبختانه اجازهی عکاسی بدون استفاده از کافیشاپ را گرفتم و هنگام داخل شدن توجهم به در چوبی ورودی هتل جلب شد. روی هر لنگهی در، یک دستگیره بود. یکی مخصوص خانمها و یکی مخصوص آقایان. دستگیرهی آقایان بزرگتر و صدای تقهی آن به در بمتر از دستگیرهی خانمها بود. ورودی با چهار یا پنج پلهی آجری به حیاط وصل میشد. در اطراف یک حوض بزرگ پر از ماهی در وسط حیاط، اتاقهای هتل قرار گرفته بودند. درِ اتاقها هم با شیشههای رنگی تزئین شده بود. باغچههای پرگل و دار و درختها زیبایی خاصی را به وجود آورده بود. تالار با ارتفاعی بالاتر از سطح زمین کنار حوض قرار داشت. دورتادور حیاط تخت چیده شده بود. مردم از شهرهای دیگر میآمدند تا از چند روز زندگی در این خانههای قدیمی لذت ببرند. اما خود ساکنان این بخشِ شهر معلوم نبود واقعاً محل زندگی خود را دوست دارند یا نه، چراکه نمیتوانستند تغییری متناسب با شرایط زندگی در شهرهای امروزی، در خانههایشان اعمال کنند.
از هتل بیرون آمدم و در کوچههای باریک اطراف آن به راه افتادم. کمی جلوتر چشمم به تعدادی خانه افتاد که به علت فرسوده شدن مصالح تخریب شده بودند. به یاد شهرداری شهر افتادم که فقط به فکر مردم و دلواپس خراب شدن خانه بر سرشان است و به حمدالله تمام تسهیلات و تجیهزات و تمهیدات لازم را برای جلوگیری از این امر فراهم کرده!
در سکوی جلوی یکی از خانهها، ۳ تا خانم نشسته بودند و درحالیکه زیرچشمی مرا برانداز می کردند، به گرمی مشغول گپ و گفتوگو بودند. در راه برگشت به خانه، در این فکر بودم که در این محلات هنوز هم افرادی پیدا میشوند که دور هم بنشینند و حرفهایی برای گفتن داشته باشند، درحالیکه بیشتر مردم در شهر وقتی برای صحبت با همسایههای خود ندارند. حرف زدن که سهل است، اصلاً همدیگر را نمیشناسند.
به جلوی درِ خانهمان که رسیدم، هوا تاریک شده بود. همانطور که کلید را در قفل میچرخاندم نگاهی به اطراف انداختم. هیچ کس در کوچه نبود که جلوی در خانهاش نشسته باشد یا مشغول حرف زدن باشد یا با نگاه کنجکاوش مرا دنبال کند. شهر خاموش شده بود و چراغ خانهها روشن.
* دانشجوی کارشناسی شهرسازی دانشگاه تهران
ما یزدیها | نشریه شهرت |درباره شهر | شماره دوم | شهر و انزوا | گوناگون | راهنوشت
به نکات زیر توجه کنید